23- بع بعی و دوش و کتک :(
ساعت 13:10 خونۀ مامان بزرگیم و پای سفره نشستیم.... مامان بزرگ، خاله "ز" ، دخترخاله "ن" ، مامان و امیرعلی.... ناهار دیزی داریم..... امیرعلی یکی از سیب زمینی ها رو که پوستش کامل درنیومده ورمیداره و میذاره دهنش که بخوره.... خاله : مگه بع بعی هستی؟ امیرعلی : بَــــــــــــــــــــــــــــــــــع!!! و همه: و خودش: قبلش بردمش که بشورمش... نمیدونم چرا دیروز و امروز قلقلکی شده و وقتی میشورمش هی وول میخوره و غش غش میخنده!!! به دوش اشاره میکنه و میگه: این چیه؟ من :...
نویسنده :
مامانی
14:06